مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

* مارال فرفری *

یادی از گذشته

سلام  امروز تصمیم گرفتم تمام خاطرات دخملمو به خودش تعریف کنم اینجوری جالب تره.......... میدونی دختر گلم وقتی تو پا به این دنیا گذاشتی زندگی منو باباجون حسنت صد برابر شیرین تر شد .اخه میدونی منو حسن جون خیلی خیلی همدیگرو دوست داریم و الان هر کدوم از ما  این دوست داشتنو با تو تقسیم میکنیم .اصلا یادم نمیره وقتی تو بدنیا اومدی حسن جون خیلی  خوشحال بود البته همه خوشحال بودن .تو از همون اول با عمه فاطمت که بهش دادا میگی جور بودی بغل اون اروم میشدی .کم کم که فهمیدی اطرافت چی میگذره و عکس العمل نشون دادی دل عمهات غش میرفت که تو یه زره بخندی ...یادش بخر. قبلا وقتی  میگفتم کجا بریم :میگفتی در در  ولی الان خونه  هر ک...
10 خرداد 1391

دوشنبه91/3/8

سلام شب بخیر خیلی خسته ام حتما میپرسید چرا ؟ اخه امشب پدر شوهرم اینارو دعوت کرده بودم شام.البته ابجی رویا واقا مهدی هم بودن که میدونید چی شد اصلا یادم رفت بهشون زنگ بزن البته بکم به خدا یادم بود فراموش کردم .بیچاره خودش شنیده بود زنگ زد گفت ماهم میایم ( بازم میگم رویا جون معذرت . ................... خیلی خیلی دوست دارم باورکن ) امشب بهمون خیلی خوش گذشت من خیلی دوست شون دارم همشونو میگم و دوست دارم وقتی میان اینجا همه جوره بهشون خدمت کنم و هر چی رو که دوست دارن براشون بپزم میدونید شامم چی بود (زرشک پلو با مرغ (به خاطر همشون)..............مرغ شکم پر.(به خاطر بابا جونم).................رولت اسفناج.....................باقالی پل...
9 خرداد 1391

جمعه91/3/6

  دیروز وقتی از خواب پاشدم دیدم حسن جونی نیست فهمیدم دوباره چون من کولرو خاموش کردم رفته پذیرایی خوابیده .اخه حسن جونی گرمایی ومن سرمایی ........................ببین چی میشه دیگه منم اصلا حال نداشتم ولی پاشدم صبونه رواماده کردم و دختر گلم تو همون حین بیدار شد ------خلاصه صبونه رو که  خوردیم حسن جونی گفت من کار دارم میرم بیرون منو جیگرم موندیم خونه .من توی آشپزخونه داشتم برا نهار لوبیا پلو  میذاشتم هر از چند گاه صدای مارال میومد که با خودش حرف میزد .............میدونید به کلمه ها چی میگه:                     &nbs...
8 خرداد 1391

شنبه91/3/7

بازم سلام به دوستای خوبم نمیدونید امروز چه قدر مارال گلی منو اذییت کرد .نمیدونم چش بود به نظر خودم داره دندون در میاره .همش کلافه بود نه غذا میخوردنه میخوابید .دیونم کرده بود منم برای اینکه اروم بشه صبح بردم بیرون ولی بازم خوب نشد تازه تو بیرونم خیلی اذییت کرد مجبور شدیم بیایم خونه................................من دوباره تصمیم گرفتم شامو که بار گذاشتم (خورشت با رب انار)ببرمش بیرون .خیلی تو بیرون گشتیم و خلاصه اومدیم خونه واتفاق خاصی رخ نداد .چند تا از عکس های جیگر طلامو گذاشتم برا تون .بای شب خوش اینم جیگر مامان که همیشه عینک به چشم هست بازم عسل مامان وبی حوصلگی بازم مارال خوشتیپه ..................................
8 خرداد 1391

پنجشنبه 91/3/4

سلام امروزم مثل روال همیشه کارامونو  زود انجام دادیم .........چون من و مینا جون قرار بود بریم بیرون به همین خاطر گل دخترمو گذاشتیم پیش عمه فاطمه و رفتیم .یک ساعت کارمون طول کشید وقتی برگشتیم من مارالمو برداشتم و رفتم خونه مامانمینا ...........................نمیدونید مارال چه شیرین کاریای اونجا انجام داد که الان عکسشو براتون میزارم ببینیدو حالشو ببرید.................. اینم جیگر من و وسایل توی کشو اینم دختر بلا ونماز خواندن به سبک جدید   خلاصه ما زودی از خونه مامان اومدیم چون شب قرار بود با دوستهای حسن جون شام بریم درکه.... مارال تا اومدیم طبق روال همیشه نشست پای کارتون  گوسفندا.......................
5 خرداد 1391

چهار شنبه91/3/3

سلام خوبید مارال گلی امروز بر عکس روزای دیگه ساعت9 از خواب پاشد  من که داشتم از خواب میمردم ولی مجبور بودم پاشم اونم با صدای مامان چیش  بیدار شدن کلییییییییییییییییییییییییییییییی خلاصه بعد از کارای  بهداشتی صبحونه  رو اماده کردمو دادم دخملم خورد تو همین حین مامانم زنگ زد گفت بیا برو ولیعصر و یه چیزی رو عوض کن منم گفتم باشه . بعد از جمع  کردن خونه اماده شدیم رفتیم  دختر نازم رو گذاشتم اونجا و رفتم .........کارمو که انجام دادم یه شلوار قشنگم برا مارال خریدم   وقتی اومدم دیدم مارال داره نقاشی  میکشه و به جوجه بیچارشم میگه تو هم بایدنگاه کنی نهار وکه خوردیم البته بدونه مامانیناچو...
4 خرداد 1391

به یاد خدا91/3/3

    دلم گرم خداوندیست که با دستان من گندم برای کبوتران خانه میریزد! چه بخشنده خدای عاشقی دارم! که میخواند مرا با اینکه میداند گنهکارم! دلم گرم است میدانم بدون لطف اوتنهای تنهایم برایت من خدا رو ارزو دارم. سلام شبتون بخیر دوستای خوبم من دوباره خوابم نمیاد با این حال که خیلی خسته ام چون امروز کلی خونه تکونی کردم حسن عزیزم هم کلی بهم حال داد و شام رو اون پخت.حتما میگید چی (سیب زمینی با رب و سوسیس)خیلی خوشمزه شده بود  شام روکه خوردیم حسن جان  نشت و فوتبال استقلال رو نگاه کرد منم کارامو کردم و بعد با هم نشستیم و ایزل رو دیدیم که دیگه خیلی دارن کش میدن ادم کلافه میشه تو عین حین من ...
3 خرداد 1391